مغبون غم

 

آه آرد به زبان ، تا که دلت می گیرد

دل بسوزد زغمت ، تا ثمری برگیرد

ماتم و رنج درون وصف تو را می گوید

لعبت عشق و جنون بهت تورا می گیرد

آن که غم را بشناسد همه از آنِ  وجود

یاد زهرای(ع) بزرگش به نظر می گیرد

ماه مغبون غم دل شده پاک رسول(ص)

غم بدل داشته گر خور، چنان می گیرد

به علی گفته نشد آنچه غریبان کردند

تا نشاید دل زارش ، چه عطش می گیرد

بعد اخلاص و یقینش همه را عاجز کرد

حیدر آن شب زچه رو ، دامن او می گیرد

دیدنِ  آن بدنِ تیرۀ مظلومۀ آفاق چه شد

آه سوزد دل و  قلبش ، به عطش می گیرد

چون بزرگ است غمِ هجرِ چنین گوهرِ پاک

همه سنگینی این غم ،  به دلش می گیرد

حسنینش چه به سرآمده در آن شب تار

آتش در همه از کینۀ اعدا به شرر می گیرد

این امانت به چه سان هدیه فردوس کند

رینبینش چه جوابی بدهد؟ یاریِ حق می گیرد

این نشاید به کتابت و بیانش به زبانی در نظم

زآتش کینه دشمن دل هر سنگ دلی می گیرد

17خرداد 87

سوم جمادی الثانی 1429

سال روز شهادت زهرای مرضیه