وفای به عهد

 

  

دعوت به نوشِ ،آن لبِ لعلت نمی کنی

 

شاید چو روزه ام ، تو تعارف نمی کنی

 

مغموم می شوم به آن نگاهِ غریبانۀشما

 

مهمانِ آن دو چشمِ غزالت نمی کنی

 

در طولِ روز،با عطشت تشنه مانده ام

 

دیگر به اشک چشم ، کبابم نمی کنی

 

  از گرمی و صفایِ تنت من نگفته ام

 

داری سکوت،دعوتِ وصلی نمی کنی

 

در آرزو اگر بمانده و دلگیر گشته ام

 

دل را ربوده ای و صدایم نمی کنی

 

ابرو و گیسوان تو چون دام بوده اند

 

دستانِ خودبده،چو بغل وا نمی کنی

 

گفتی که همزبان شده،همراه می شوم

 

می گوی راز ِعفتت،چو ثنایم نمی کنی

 

فهمیده ام تو عاشقِ یاری، دگر شدی

 

چون عارفانه ، امر به عرفان نمی کنی

 

بینی که بادعا و ندبۀتو من خجل شوم

 

مأنوس حق شدی وتو یاری نمی کنی

 

دیگر برو که نازِ تو را ،  من نمی کشم

 

زیرا تو فکرِعاشق و مجنون نمی کنی

 

دنبال می کنم تو را،که بیابم غریق را

 

افشای رازِ وصلِ خالقِ دلها نمی کنی

 

مأجور می شوی مسیرِمرا بازکرده ای

 

ای باصفا،وفا به وعده عشقت نمی کنی  

 

تیرماه 94