جنون عشق

 

دلی که درد می کند ، فدای غم نمی شود

به غم بزرگ گر شود ، سرش فدا نمی شود

به دلستان غم بگو ، زچیست مانده ای غریب

وگر که  بی نوا شدی ،  دلت سرا نمی شود

به درد خود ندا بده ، که همرهی به هر عطش

که راحت است این عطش ، سری جدا نمی شود

مگر چه می شود به غم ، دلی  که دارد  ادعا

چرا که وصل و  بودنت ، به ادعا  نمی شود

شکسته دل کجا رود ، به درگه خدای خود

نگر که عشق و عاشقی،  زهم جدا نمی شود

تو راحتی به غم فروش، بسان پیر می فروش

اگر که مردِ ره  نی ای ، تو را سفر نمی شود

به غم چو  زندگی کنی ، دلت بهار می شود

چو با  بهار خو کنی ، تو را خزان نمی شود

مگو  شناختی مرا ، چو سوختی ،  فنا شوی

فنا شدن در این مقام ، به این بها نمی شود

تو عارفی که عاشقی ، بجز جنون نمی شود

جنونِ  خود شناختی ، تو را عَدَم  نمی شود

تیرماه 87