نکتـه هـا

 

دست هایم چون نگیری خسته است

پای من در راهِ حق پیوسته است

من برای اعتلای دین کنم سعی تمام

تا وفا سازم به عهدی کزازل بنوشته است

 

ای بسا شیرین زبانی کم سخن

راز می گوید بیا بشنو ، زِمن

در بساط دلبری ، درمانده  است

دین خود حراج کرده مانده است

 

غمی دارد دلم واگویم این راز

چو خود پیدا شوی می جویمت باز

چو دستم گیری از دست حریفان

بتو رو کرده تا پیدا کنم باز

اگر از من بپرسی کیستی تو

بگویم بنده ای زار و هوسباز

چرا آیی به سویم ، ادعا چیست؟

بیایم من به سویت ، هست در، باز

اگر باز است در داری حیائی؟

حیا را از توخواهم در رهِ باز