رازِ لطف

 

به رضای تو رضایم،که رضای تو چه باشد

به دل ماهِ تو ماهم ،که نگاهت به که باشد

بسپاری تو همه لطف ، چو من زار و غریبم

به من زار و گرفتارنگویی دلِ بیمارچه باشد

من از این آتش سوزان به چه کس روی بیارم

به عزیزی که غریب است و نگاهش به تو باشد

توچه گفتی به مریدان ، که دل خود به کف آرند

به شتابند و  به تشویش، بگو راز چه باشد

من اگر مانده به راهم ، زتو خواهم مددی را

که بیایم به مسیری، که همه عشقِ تو باشد

چو نبینم نَظَرِ حُبُّ و رضایت چه به سر شد

که همه منتظران را چو رسد، شوقِ تو باشد

تو ننوشی می غفلت  ، چو منِ زار بنوشم

به خدانیست پناهی،مگراین فیض توباشد

به دلم حک تو نمایی،که غَمَت مژدۀراه است

من از این غم بسرایم غزلی، وصفِ تو باشد

زچه رو دلخوش آنم ،که بخوانم زتو اسمی

تو چرا رنج دهی ، آنکه دلش پیش تو باشد

چو شوم بیکس وتنها زچه کس شکوه برآرم

دست خود سوی که آرم ، چو تمنّای تو باشد

حیف چون عاشق دل مرده همه عمر به بندم

کی توانم به عروجی برسم  ، فخر تو باشد

مگر این بند گشایی ، دل خود هدیه نمایی

من همه لُطف ببینم به یقین رَحمِ تو باشد

تو بیا همدم من باش ، شوی مونس راهم

تا من این راز نگویم،که همه لطف تو باشد

آبان ماه ۸۹